جدول جو
جدول جو

معنی هم دوره - جستجوی لغت در جدول جو

هم دوره
هم زمان، هم عصر، هم روزگار، معاصر
تصویری از هم دوره
تصویر هم دوره
فرهنگ فارسی عمید
هم دوره
(هََ دَ / دُو رَ / رِ)
هم عصر. هم عهد. هم زمان. (یادداشت مؤلف) ، در تداول دو تن را گویندکه با هم در مدرسه یا دانشگاهی درس خوانده باشند
لغت نامه دهخدا
هم دوره
هم عصر، هم زمان، هم دورک
تصویری از هم دوره
تصویر هم دوره
فرهنگ لغت هوشیار
هم دوره
((~. دُ ر))
هم عصر، معاصر، شریک دوره تحصیلی
تصویری از هم دوره
تصویر هم دوره
فرهنگ فارسی معین
هم دوره
معاصر، هم زمان، هم عصر، هم درس، هم کلاس
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هم دوش
تصویر هم دوش
هم قدم، همسر، برابر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم گروه
تصویر هم گروه
دو یا چند تن که از یک گروه و دسته باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم سفره
تصویر هم سفره
دو یا چند تن که بر سر یک سفره غذا بخورند
فرهنگ فارسی عمید
(هََ رَ)
هم شکل. همانند:
بچگانمان همه مانندۀ شمس و قمرند
زآنکه هم سیرت و هم صورت هر دو پدرند.
منوچهری.
همواره سیه سرش ببرّند ازیراک
هم صورت مار است و ببرّند سر مار.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 160).
هم صورت من نیند و این به
چون نیستم از صف چو ایشان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(هََ گُ)
دسته جمعی. همه با هم. (یادداشت مؤلف). متفق. متحد:
برآرید لشکر، همه همگروه
سراپرده و خیمه بر سوی کوه.
فردوسی.
سواران ایران همه همگروه
رده برکشیدند در پیش کوه.
فردوسی.
نخستین به انبوه زخمی چو کوه
بباید زدن سربه سر همگروه.
فردوسی.
بگیرید ره بر بهو همگروه
مدارید از آن تخت و پیلان شکوه.
اسدی.
به نظاره گردش سپه همگروه
وی آوا درافکنده زآنسان به کوه.
اسدی.
سپهدار فرمود تا همگروه
فکندند آن میل و کندند کوه.
اسدی.
پس آنگه سپه راند بالای کوه
تنی چند با او شده همگروه.
نظامی.
بفرمود شه تا گذرگاه کوه
ببندند خزرانیان همگروه.
نظامی.
دگر ره ندید آن سخن را شکوه
به انکار خود دیدشان همگروه.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ شَ / شِ)
هم جنس و همسایه. (برهان) :
بپرسیدش از دوستان کهن
که بودند هم گوشه و هم سخن.
فردوسی.
گاهی به نشیبی شده همگوشۀ ماهی
گاهی به فرازی شده برتر ز دوپیکر.
ناصرخسرو.
مگر نه مقرند دیوانت یکسر
که تو خر نه همگوشۀ بومعینی.
ناصرخسرو.
جز عرصۀ بزم گهرآگین تو گردون
همگوشه کجا یافت ره کاهکشان را؟
انوری
لغت نامه دهخدا
(هََ نَ وَ)
مقابل. روبرو:
همه نیکیت باید آغاز کرد
چو با نیکنامان بوی هم نورد.
فردوسی.
، برابر. هم پایه:
دژی دید با آسمان هم نورد
نبرده کسی نام او در نبرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ گَ / گُو هََ)
هم نژاد. هم نسب. (یادداشت مؤلف) :
بزرگی است در بلخ بامی سر است
مرا نیز در تخمه هم گوهر است.
اسدی.
گرطاعتش دارد دهد بی شک بسی زین بهترش
چون داد ملک خود به تو گر نیستی هم گوهرش ؟
ناصرخسرو.
مگر آتش و شیر هم گوهرند
که از دام و دد هرچه باشد خورند؟
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ حُ رَ / رِ)
آن که با دیگری در یک حجره زندگی کند. همنشین. دوست:
مغی را که با من سر و کار بود
نکوروی و هم حجره و یار بود.
سعدی.
، در تداول دو کس را گویند که در بازار به یک دکان نشینند و کسب کنند یا دو طالب که در مدرسه دینی در یک حجره منزل گیرند
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ رَ جَ / جِ)
برابر. مساوی. هم پایه. (یادداشت مؤلف). هم رتبه. هم شأن
لغت نامه دهخدا
(هََ دُ)
دو تن که یکدیگر را درود گویند. دوست.
- هم درود آمدن، یکدیگر را خوش آمد گفتن:
چو با یکدگر هم درود آمدند
به آن آب چشمه فرودآمدند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ سُ رَ / رِ)
دو کس که با هم طعام خورند. (آنندراج) :
بود هم سفره ای در آن راهش
نیک خواهی به طبع بدخواهش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ وَ)
چون دو کس با هم جنگ کنند هر یک مرد دیگری را هم آورد باشد یعنی همتا وهم کوشش. (برهان). آورد به معنی جنگ است:
هم آورد را دید گردآفرید
که بر سان آتش همی بردمید.
فردوسی.
چه سازیم و درمان این درد چیست
به ایران هم آورد این مرد کیست ؟
فردوسی.
نشست از بر پشت پیل سپید
هم آوردش از بخت شد ناامید.
فردوسی.
کس این پهلوان را هم آورد نیست
همه لشکر او را یکی مرد نیست.
اسدی.
هم آورد او گر بود زنده پیل
کم از قطره باشد بر رود نیل.
نظامی.
- هم آوردجوی، آنکه حریف و هم جنگ خواهد:
به میدان ز خون چون درآورد جوی
میان دو صف شد هم آوردجوی.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(هََ بَ رَ / رِ)
سهیم. دو تن که از چیزی بهرۀ برابر دارند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ / رِ)
هم قبیله. دو تن که از یک تیره باشند، یا دو میوه که گروه ساختمانی مشابه دارند. (یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
مقدوره در فارسی مونث مقدور توانکرد، اندازه گرفته، شدنی مونث مقدور، جمع مقدورات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم دوش
تصویر هم دوش
هم قدم، هم عنان، برابر، همسر، یار، رفیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم گروه
تصویر هم گروه
دسته جمعی، متفق، متحد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم گوشه
تصویر هم گوشه
همسایه، مجاور، هم جنس، هم طبقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم گوهر
تصویر هم گوهر
دارای یک گوهر و ذات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم نورد
تصویر هم نورد
دو یا چند تن که باهم راهی را طی کنند هم سفر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم سفره
تصویر هم سفره
کسی که باشخص بر سر یک سفره نشیند و با هم غذا خورند، همراه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم درجه
تصویر هم درجه
مساوی، هم پایه، برابر، هم شان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم دوشی
تصویر هم دوشی
هم قدمی هم عنانی، برابری همسری، یاری رفاقت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم گوشه
تصویر هم گوشه
((هَ. ش))
هم ارز، هم قدر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هم گروه
تصویر هم گروه
اکیپ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هم درجه
تصویر هم درجه
همتراز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هم آورد
تصویر هم آورد
حریف
فرهنگ واژه فارسی سره
هم خوراک، هم کاسه، هم نمک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هم رتبه، هم شان، هم طراز
فرهنگ واژه مترادف متضاد